عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در عید غدیرو سرما خوردگی

سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم. چهارشنبه بعد از ظهر برگشتیم تهران و شما کل مسیر و خوابیده بودی و من حتی نتونستم یه لحظه پاهام رو تکون بدم و وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم انگار که اصلا پا نداشتم و به سختی حرکت میکردم.ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدی و من دیگه چیزی ازم نمونده بود و لحظه های آخری که داشتی شیر میخوردی تقریبا بیهوش بودم و ساعت 2 از خواب بیدار شدم و دیدم سر و ته خوابیدی و جات رو درست کردم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 4 که دوباره تایم شیرت بود و میتونم بگم که یکی از وحشتناک ترین لحظاتم رو گذروندم. پنجشنبه یه سر رفتیم خونه بابا ممد و جمعه رفتیم خونه ی مامان رباب و از اون طرف ما اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم رفت خونه تا ...
23 مهر 1393

این دو سه روزه ی علیرضا در شمال به روایت تصویر

سلام کوچولوی نازم.دیدم خوابی و منم خوابم نمیبره گفتم عکسای این دو سه روزه ی شمالت رو برات بذارم تا هم پستامون طولانی نشه هم دل خاله زهرا و مامان راضی که برات تنگ شده کمی بهبود پیدا کنه.(عکسات با وایبر بهشون نمیرسه و خاله زهرا هم از تلفناش معلومه که خیلی دلتنگه) روز اول که بابا رفت دانشگاه خیلی گریه کردی منم بردمت حموم تا هم آب بازی کنی هم خسته بشی و بخوابی تا من بتونم ناهار درست کنم.آبگرمکن خاموش بود و آب حموم یخ بود کلی باهاش ور رفتم تا آخر سر فهمیدم شیر اصلی گاز بسته بوده. خلاصه تا چند دقیقه تو آب یخ بودی و من همش دعا میکردم سرما نخوری. اینم یه هلوی شسته و تر تمیز و البته خندون: کلاس بابا تشکیل نشد و برگشت خونه و بعد از ظهر ب...
15 مهر 1393

علیرضا و این مدتی که گذشت به روایت تصویر

سلام فندق خشمزه ی طلایی مامان. انقدر جیگر شدی و کارای بامزه میکنی که اگه بخام همشو برات اینجا همون موقع بنویسم باید لب تابم رو بندازم گردنم و باهاش راه برم.درضمن انقدر شیطون شدی که تا ازت غافل میشم یه خرابکاری جدید کردی و منو تا ساعتها برای جبرانش درگیر میکنی . این چند وقته که مسابقات اینچئون رو پخش میکرد درگیر احساسات گذشتم شده بودم و بسی زیاد غصه خوردم و حسرتم خوردم و کلی هم آه کشیدم که ای کاش اون موقع که همه اصرار میکردن که توی مسابقات انتخابی شرکت کنم شرکت میکردم تا شاید الان منم اونجا بودم ولی صد حیف که هر بار برای مسابقات انتخابی بنده درگیر یکی از جشن های مهم زندگیم بودم و نشد که بشه .یاد استادم افتادم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش ب...
13 مهر 1393

به جا مانده از شیطنت های علیرضا در پست قبل

سلام  عزیز دلم. امروز داشتم کارای روزانتو نگاه میکردم دیدم کلی کار مهم دیگه یاد گرفتی و برات ننوشتم.بس که فکرم آزاده گفتم بذار تا دوباره یادم نرفته و خوابی برات بنویسم. _بازی کلاغ پر و یاد گرفتی و انگشتت رو روی زمین میذاری و هر چی بهت میگیم میگی پ و بعدش بلافاصله از جات بلند میشی و شروع میکنی به دست زدن و ما هم باید شعرش رو بخونیم و وسط شعر دوباره دستت رو میذاری زمین و از اول مراحل باید طی بشه. _لی لی حوضک رو هم خیلی دوست داری و توی این بازی هم عاشق منه منه کله گنده هستی و انگشتمون رو میکنی. _هو هو چی چی رو خیلی بامزه بازی میکنی و پشت لباسامون رو میگیری و  میگی چی چی و بایه لبخند تاز دنبالمون میای و پاهات رو م...
2 مهر 1393

شیطنت های علیرضا و جشن دندونی روشنا جونی

سلام همه ی زندگی مامان دلم برای نوشتن برات تنگ میشه ولی هزار ماشالا انقدر شیطون شدی که وقت نمیکنم سرم رو بخارونم و به کارای خونه برسم چه برسه بخوام برات بنویسم.هر از گاهی توی دفتر خاطراتم برات یه چیزایی مینویسم ولی اینجا چون فقط باید توی تامی باشه که شما خوابی برام خیلی سخت شده. انقدر ننوشتم و ذهنم درگیر شده که نمیدونم باید برات چی بنویسم. بذار اول از این چند وقتت بگم که حسابی بلا شدی و دل میبری و شیطنت میکنی و هر روز بزرگتر شدنت  و حساسیتت روی خیلی چیزها رو که بیشتر از قبل شده میبینم و قند توی دلم آب میشه و هر از گاهی به بابا میگم دستم درد نکنه عجب چیزی زاییدم ولی طبق روال معمول که فوق تخصص در ضایع کردن احساسات آدما داری ...
1 مهر 1393
1